و هر حرکتش رو بو میکشم
چطور تبدیل شدم به زنی که میترسه،
که نکنه ردی از مهربانی خشونت بار معشوق مرده ش، تو این نوظهور باشه
رد پاها رو که میبینم دوباره از خودم میپرسم چرا؟چرا من؟
انگار که دوباره سی آبان ۹۷ شده باشه
دیروز یه خبری به گوشم رسید
داشتیم درمورد یکی از دوستای قدیمیم حرف میزدیم
و اونقدر این خبر ناراحت کننده بود که محکم زدم تو صورتم...یعنی دستمو بالا اوردم و با همه ی قدرتم پنج انگشتم رو روی صورتم فرود اوردم
تو اون لحظه داشتم به اون فکر میکردم که چقدر پست و خقیر شده که کارش به همچین رفتاری و همچین گفتاری کشیده...برای همین یه نظرم اومده بود که کوبوندن پنج انگشت روی صورتم، بهترین واکنشه برای تخلیه احساساتم
اما دو ثانیه بعد به خودم فکر کردم که "من عاشق کی شده بودم؟" و اون موقع بود که برای معدود دفعاتی در زندگی به خودم فحش میدادم که چرا غش نمیکنم از هوش برم. چرا وقتی فاجعه اونقدر بزرگه که باید چند ساعتی برم رو حالت "آفلاین" همچنان سرپا میمونم و به این زندگی زل میزنم
خوش به حال اونایی که راحت غش میکنن
آهنگ رو پلی کرد و گذاشتش رو رندوم
شروع کرد به باز کردن کتابش
ورق میزد تا برسه تا اون صفحه ای که آخرین بار تا اونجا درس خونده
امید داشت موسیقی بی کلام، کمی تمرکز مصنوعی به درس خوندنش تزریق کنه
شایدم میخواست صدایی منظم تر و معنی دارتر از سرو صداهای داخل مغزش گوش بده
از شانسش بود که رسید به آهنگی که با فلوت نواخته شده بود
چقدر غمگین بود این موسیقی
همینطوری هم در مقابل نوای فلوت و پیانو دلش میریخت
چه برسه که غمگین هم باشه
مداد رو با شدت برداشت، بعد یادش اومد که خودکار لازم داره نه مداد
محکم مداد رو کوبوند تو جامدادی روی میزش، دو صفحه بعدی رو با سروصدا ورق زد، خودکار رو با شدت کوبوند رو صفحه کتابش، دوباره برداشت...
افکارش مثل سوسکایی که تو یه کارتن قدیمی زاد و ولد کرده باشن و حالا مفری برای بیرون اومدن پیدا کرده باشن، با شدت و بی نظم ریختن بیرون..از رو سر هم یر میخوردن و تو هم میلولیدن و به هر طرف پراکنده میشدن
آهنگ رو عوض کرد
نه!تحمل آهنگ غمگین رو نداشت
نمیتونست به ته کارتن شیرجه بزنه
بارها شده ادمایی رو دیدم که برای اینکه اعتراف نکنن اشتباه کردن خودشونو زجر میدن (گاهی اوقات هم اطرافیانشونو که در این صورت همون کودک سه ساله درون هست...خجالت زده ای که با پرخاشگری واکنش نشون میده)
مثه این اقا که اشتباهی با یه مرد دیگه وارد قسمت زنونه اتوبوس شد، دوستش گفت بریم اونور و رفت...اما این یکی چهل و پنج دقیقه اینجا ایستاد درحالیکه اون طرف خالی بود