وقتی شخص هل داده می شود توی ایرگی تک نمره، اول یو سکوت فراموشی می افتد بر همه جا- شاید مثل توی گوری که هنوز رویش پوشانده نشده. شخصِ دچار° هرقدر هم پخته شده، بعد از ساعاتی آرزو می کند کسی بیاید؛ آدمی بیاید که ببیتدش- اگر شده همان مامور عذاب. اما آن مامور نمی آید. نمی آید، نمی آید، نمی آید! مثل انتظار صبح در یک شب بی پایان که مدام از خودت می پرسی پس چرا صبح پیدا نم شود؟روشنایی، روشنایی، صبح؟!