دیشب از یه تصادف برگشتم
قرار نبود ببینمش
رفته بودم دیدن فردی دیگه..یه دوست
اونم دوستم بود اما قرار نبود اینطوری مثل صاعقه ببینمش
یا اون طور که اومد حلو و گفت: میشه یه لحظه بیای؟ ..که یعنی باهام حرف بزنه

حرف که میزد ارزو کردم پرنده بودم تا پر بزنم
یا قطره ابی که به زمین فرو برم
شنیدم که بیکران آسمون و قعر زمین، صدایی نمیاد..چیزی شنیده نمیشه..مثلا صداها خیلی گنگه

ارزو کردم صداشو نشنوم
اما شنیدم
تک تک کلمات دردناکش رو
بعد یکهو انگار صدایی دست انداخت دور شونم و اروم گفت:وقتشه! گردنبند رو دراوردم
حس کردم بخشی از روحم رو از تنم حدا کردم و تو مشتم گرفتم

بهش گفتم: نمیدونم باید تشکر کنم که اینارو بهم گفتی یا بگم کاش اصلا نمیدیدمت اما بهرحال دیگه آبیه که ریخته

درد داشتم
سیگاری گیروندم
این روزا همش خبرایی ازش برام میارن که دردش رو یه کاغذ لوله شده ی فیلتر دار پردود حل میکنه

ولی دیشب
بعد از اون تصادف
گریه کردم
گریه کردم
و از خدا خواستم کمکم کنه نفرینش نکنم