میخونم، سفر میکنم، فکر میکنم، و عصاره ی اونها رو تو پادکست آوید میریزم..اینجا، همه ی اینارو میبینید

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

صد و هفتاد و سومین روز

آشفته ام

ذهنم...تنم...روانم

گفته بودم نمیتونم برو تا وقتی که با خودم کنار بیام

گفتم نباید..نمیشه..من اینجا نیستم

حالا در هم شکسته و مضطرب، چشم به کتاب دوختم اما پیچش ماری رو درونم حس میکنم...میپیچه و نیش میزنه

هیچکس از خودش نمیتونه فرار کنه
هیچ پناهگاهی نیست که به من از هجوم خودم پناه بده

دوباره سر دوراهیم
و کاسه ای مستعمل دست گرفتم پر از "چه کنم"
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
parinazwmoo

کتاب بخوانیم

📸تا وارد #هتل_فروغ شدم، دیدمش. بنظر فرانسوی میومد. رفته بود اون بالا و نشسته بود به کتاب خوندن. سکوتش رو، جماعت ما از بین برد.

.

.

.

📑دو سال پیش که تو برنامه داوطلبانه ای از طرف یونسکو شرکت کردم، دختری فرانسوی هم اتاقیم شد. کم حرف میزد و خیلی منضبط بود.

دو تا کتاب اورده بود با قطر یه کف دست و فونت ریز.

تو این دوازده روز هردو رو تموم کرد.

هرچی ما مینشستیم دور هم به حرف زدن، "لو" داشت کتاب میخوند

وقتایی که منتظر بودیم اتوبوس بیاد بریم سر سایت، "لو" کتاب میخوند

میتونست کلی درمورد کتابایی که خونده حرف بزنه

.

.

یه بار گفتم خیلی دوست دارم بیام نقطه به نقطه ی فرانسه رو بگردم. گفت چرا گفتم چون شما مردمی هستید که هنر، قانون گزاری نوین، معماری، و انقلاب مردمی با اسم شما تداعی میشه

گفت دیدگاهت جالبه اما من از فرانسه بدم میاد و برای همین رفتم بلژیک و تابعیت اونجا رو گرفتم

.

با چشمای گرد شده گفتم چرا؟ (راستش تو ذهنم نمیگنجید چرا یک نفر که تو ارزوهای ما زندگی میکنه، باید ازش متنفر باشه)

.

.

گفت برای اینکه فرانسه رفتار زشتی نسبت به پناهجوهای افریقایی و اواره های جنگی نشون داده. 

گفت فرانسه برای منافع مادی حاضر نشده حقوق انسانی رو رعایت کنه

.

.

و من سکوت کردم

چنین سطح فکری از خلاء به وجود نمیاد

.

این مرد توریست که رو به #بقعه_بی_بی_دخترون نشسته بود و کتاب میخوند، تضاد من ایرانی و دخترک فرانسوی بود

.

.

#کتاب_بخوانیم

.

پ.ن: بقعه بی بی دخترون محل دفن یکی از نواده های یکی از اماماست که هنوز هم دخترا میرن بهش دخیل میبندن شوهر پیدا کنن

و اون مرد، کتاب میخوند

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
parinazwmoo

تغذیه

یکی استوری گذاشته بود و گفته بود از این زاویه ببین باعث چه توریست بازاری شده این محرم.داخلی و خارجی
.
.
.
حالا بهش اینجور نگاه کن: فکر کن نازیسم پیروز شده و چند تا از مردم دنیا این ایدئولوژی رو تو کشورشون پیاده کردن .
.
هرسال حزب نازیسم مراسم بسیار پرشکوه و جالبی درمورد بزرگداشت هیتلر برگزار میکنه.
.
.
تو این مراسم اوج هنر و فرهنگ غنی آلمان دیده میشه و مردم در سراسر آلمان این روز رو با مراسم و غذاهای مخصوص برگزار میکنن
.
.
.
چیزی که میخوام بهش توجه کنی اینه: برگزار کردن مراسم و حضور هنر و فرهنگ توی اون مراسم مهم نیست.
.
.
مهم تداومیه که اون مراسم به ایدئولوژی پشتش میده.
.
.
ایدئولوژی پشت این مراسم همون مذهبی هست که جهاد، اعدام، و نقض حقوق زنان رو مجاز میدونه
.
.
حواسمون هست چی رو داریم تغذیه میکنیم؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
parinazwmoo

سال دو پاره

سال ها دو پاره هستند

پاییزهایی که کسی آمده و بهار رفته

بهارهایی که کسی آمده و پاییز رفته

برای همین هم هست که هر اسفند، و هر شهریور، سردم می شود، بعد انگار توی فیلم ها، که یک لنز آبی میگذارند روی دوربین فیلم برداری که فیلم غمگین بگیرند، همه چیز برایم زیر نور آبی فیلم برداری میشود توی مغزم

حالا اینکه توی شهریور آمده، بی بی دلم را به صرافت نگه داشتن رخت های نشسته اش، برای دَم اسفند انداخته

کاش همیشه تابستان می‌ماند

حداقل آن طوری مجال آن را داشتم که روی لبه ی پنجره بر آفتاب بنشینم تا کمی برف استخوان هایم آب شوند

بلکه دلگرم شوم به دیگر ندیدنِ رخت های شسته شده ی دلم روی بند رختی فروردین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
parinazwmoo

صد و شصت و یکمین روز سنه۹۸

متزلزل قدم برمی دارم
و هر حرکتش رو بو میکشم

چطور تبدیل شدم به زنی که میترسه،
که نکنه ردی از مهربانی خشونت بار معشوق مرده ش، تو این نوظهور باشه

رد پاها رو که میبینم دوباره از خودم میپرسم چرا؟چرا من؟
انگار که دوباره سی آبان ۹۷ شده باشه
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
parinazwmoo

یه تصادف دردناک

دیشب از یه تصادف برگشتم
قرار نبود ببینمش
رفته بودم دیدن فردی دیگه..یه دوست
اونم دوستم بود اما قرار نبود اینطوری مثل صاعقه ببینمش
یا اون طور که اومد حلو و گفت: میشه یه لحظه بیای؟ ..که یعنی باهام حرف بزنه

حرف که میزد ارزو کردم پرنده بودم تا پر بزنم
یا قطره ابی که به زمین فرو برم
شنیدم که بیکران آسمون و قعر زمین، صدایی نمیاد..چیزی شنیده نمیشه..مثلا صداها خیلی گنگه

ارزو کردم صداشو نشنوم
اما شنیدم
تک تک کلمات دردناکش رو
بعد یکهو انگار صدایی دست انداخت دور شونم و اروم گفت:وقتشه! گردنبند رو دراوردم
حس کردم بخشی از روحم رو از تنم حدا کردم و تو مشتم گرفتم

بهش گفتم: نمیدونم باید تشکر کنم که اینارو بهم گفتی یا بگم کاش اصلا نمیدیدمت اما بهرحال دیگه آبیه که ریخته

درد داشتم
سیگاری گیروندم
این روزا همش خبرایی ازش برام میارن که دردش رو یه کاغذ لوله شده ی فیلتر دار پردود حل میکنه

ولی دیشب
بعد از اون تصادف
گریه کردم
گریه کردم
و از خدا خواستم کمکم کنه نفرینش نکنم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
parinazwmoo