آهنگ رو پلی کرد و گذاشتش رو رندوم

شروع کرد به باز کردن کتابش

ورق میزد تا برسه تا اون صفحه ای که آخرین بار تا اونجا درس خونده

امید داشت موسیقی بی کلام، کمی تمرکز مصنوعی به درس خوندنش تزریق کنه

شایدم میخواست صدایی منظم تر و معنی دارتر از سرو صداهای داخل مغزش گوش بده

از شانسش بود که رسید به آهنگی که با فلوت نواخته شده بود

چقدر غمگین بود این موسیقی

همینطوری هم در مقابل نوای فلوت و پیانو دلش می‌ریخت

چه برسه که غمگین هم باشه

مداد رو با شدت برداشت، بعد یادش اومد که خودکار لازم داره نه مداد

محکم مداد رو کوبوند تو جامدادی روی میزش، دو صفحه بعدی رو با سروصدا ورق زد، خودکار رو با شدت کوبوند رو صفحه کتابش، دوباره برداشت...

افکارش مثل سوسکایی که تو یه کارتن قدیمی زاد و ولد کرده باشن  و حالا مفری برای بیرون اومدن پیدا کرده باشن، با شدت و بی نظم ریختن بیرون..از رو سر هم یر میخوردن و تو هم میلولیدن و به هر طرف پراکنده میشدن

آهنگ رو عوض کرد

نه!تحمل آهنگ غمگین رو نداشت

نمیتونست به ته کارتن شیرجه بزنه