آشفته ام

ذهنم...تنم...روانم

گفته بودم نمیتونم برو تا وقتی که با خودم کنار بیام

گفتم نباید..نمیشه..من اینجا نیستم

حالا در هم شکسته و مضطرب، چشم به کتاب دوختم اما پیچش ماری رو درونم حس میکنم...میپیچه و نیش میزنه

هیچکس از خودش نمیتونه فرار کنه
هیچ پناهگاهی نیست که به من از هجوم خودم پناه بده

دوباره سر دوراهیم
و کاسه ای مستعمل دست گرفتم پر از "چه کنم"