روباه و قناری با هم دوستای صمیمی شده بودن
همیشه قناری از بالا میپرید و از آسمونا و درختا میگفت..
روباه هم پا به پاش میدوید و شاد بود
یه روز قناری روز زمین نشست..روباه دلش قار و قور کرد..
قناری نزدیک تر شد و همینطور داشت تند و تند حرف از درختا و گلها میزد..روباه قلبش تند میزد...
قناری نزدیک تر شد..روباه فریاد زد برو بالای درخت
قناری ترسید..امتناع کرد...
روباه فریاد زد زودباش برو بالای درخت و دیگه هیچ وقت پایین نیا
قناری قلبش شکست اما با ترس رفت بالای درخت...
روباه به یه پرنده که اون اطراف بود حمله ور شد و تیکه پارش کرد...
قناری نفسش بند اومده بود
دیگه دوستیشون مثل قبل نشد
هرچند تا مدت ها قناری پرواز میکرد و روباه پا به پاش میدوید