خواهرم که کوچیک بود، یه کاپشن سبز سدری داشت

یه کاپشن سبز سدی خیلی پف پفی با کلی جیب مخفی که هرکسی رو به این فکر مینداخت که یه بچه چی داره برای قایم کردن تو اینهمه جیب...شاید دست عروسکی که تو مهمونی از بچه ی صابخونه کش رفته

بگذریم

خواهرم بزرگتر که شد، وسط جابجا کردن لباسا و خاطرات، یهو این کاپشن ته مهای چمدون قدیمیه پیدا شد

ازش پرسیدم:یادته چقدر اینو دوست داشتی؟همش این کاپشنو میپوشیدی

گفت بهش علاقه نداشتم

چشمام چارتاشد:جدا؟!!

خیلی معمولی انگار که بخواد منطق یه بچه رو توضیح بده گفت: دوسش نداشتم..میپوشیدمش چون لاغر بودم و هرکس سوار اتوبوس میشد میومد کنار من مینشست و من بین مامان و اون خانمه له میشدم

به همین راحتی

برای همینه که امشب با اینکه دوازده ساعت سرکار روپام بودم، از این دخترک نخواستم اون ورتر بشینه تا منم کنارش بشینم