آآآآخ کخ 

تا همین چند دقیقه پیش بارون می‌بارید. فکر می‌کردی تا شب نشده آسمون از خجالت زمین درمیاد و حسابی سیرابش می‌کنه. اما نشد.

به همون سرعتی که بارون شروع‌شد، یه دفعه تموم شد و فقط سرماش موند. بی‌هیچ اثری. بی‌هیچ تغییری.

چند سال پیش مدیری داشتم که درست مثل بارون امروز باریدن می‌گرفت. 

تبلیغ تلویزیونی که می‌رفت آرام و قرارش هم می‌رفت و فردا صبح که وارد موسسه می‌شد قشنگ می‌فهمیدی چند هزار بار خواب تبلیغش رو دیده

و بی‌صبرانه منتظر می‌موند تا «مشتریان سینه‌چاک» از درودیوار موسسه بریزن تو و حسابی روی مدیرمون را پیش مدیرترهاش سفید کنن.

اما به همان تندی اولیه، این حس فروکش می‌کرد و فقط سرمای خرج کردن بودجش می‌موند.

دوستی هم داشتم که مدام عاشق می‌شد و فارغ. البته سرعت عاشق شدنش همیشه بیشتر از فراغت‌هاش بود.

هر بار هم انتظار داشتی این عشق تازه، چهرۀ زندگیش رو تغییر بده. اما بعد از مدتی فقط سردی یه سرخوردگی براش می‌موند و دیگه هیچی.

وقتی میری جای آسمون وایمیسی و به زندگیت نگاه میندازی، می‌بینی زندگی عبارت است از کلا نوسانی بین امید و ناامیدی.

بین باریدن و قطع شدن.

بین انتظار روسفیدی و تحمل چهرۀ عادی زندگی.

انگار اگر این بارش‌های بیهوده نباشه اصلاً نمی‌تونی زندگیت رو فصل‌بندی کنی و اسمی براش بگذاری.

این باریدن‌ها و هیچ شدن‌ها و دوباره باریدن‌ها اگر هیچ ثمری هم نداشته باشد و تنها برای یک سردی سرخوردگی اومده باشد، حداقل نشونت می‌ده که امید وجود داره.

نشونت می‌ده زندگی پاندولی هست بین امید و ناامیدی.

ذهن تو به اندازۀ هر دفعش، قد می‌کشه و بزرگتر می‌‌شه. حتی به اندازۀ سرمایی که بعدش می‌مونه.

هدف باریدن هست نه سیراب شدن از بارش و نه همیشه نتیجۀ خوب گرفتن.

همین هست که میگن مسیر مهمه نه هدف.